"یکشب من و بخت و غم و شادی با هم
کردیم سفر ز ملک هستی به عدم
از همسفران میان راه بخت بخفت
شادی ره خود گرفت و من ماندم و غم"
گفتم حسنک چرا چنین زار شدی؟
نزد همه مامور جهان خوار شدی؟
دیدم که سروش آمد، گفتا بمنٍ زار
جهل است ره ملا، این سنگ ز راه بردار
"یکشب من و بخت و غم و شادی با هم
کردیم سفر ز ملک هستی به عدم
از همسفران میان راه بخت بخفت
شادی ره خود گرفت و من ماندم و غم"
گفتم حسنک چرا چنین زار شدی؟
نزد همه مامور جهان خوار شدی؟
دیدم که سروش آمد، گفتا بمنٍ زار
جهل است ره ملا، این سنگ ز راه بردار