Thursday, July 4, 2013

مرور هستی



"یکشب من و بخت و غم و شادی با هم
کردیم سفر ز ملک هستی به عدم

از همسفران میان راه بخت بخفت
شادی ره خود گرفت و من ماندم و غم"

گفتم حسنک چرا چنین زار شدی؟
نزد همه مامور جهان خوار شدی؟

دیدم که سروش آمد، گفتا بمنٍ زار
جهل است ره ملا، این سنگ ز راه بردار

Selkebozorgan