Thursday, March 1, 2012

راز و نیازی با مولانا

نشستم با کسی ایدل که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی آرمیدم که هم سایه و بر دارد

من آن بازار عطاران بکاویدم چو بیکاران
بدنبال کسی گشتم که در دکان شکر دارد

بدیدم یکسره مردم ترازوها نموده گم
بیارایند همه قلبی که چون رنگی دگر دارد

یکی از میر حسین خواند یکی محمود میخواهد
نمیدانم چه فرقی این یکی با آن دگر دارد

نشسته یکسره بر در که دستی او کشد بر سر
ولی غافل که آن خانه بهر سویی دری دارد

بهر دیگی که میجوشید ز کاسه ها زمین پوشید
برایش نیست فرقی که در دیگ دست خر دارد

بنالیدم شب و روزان بسان بلبل دستان
!تو میگويی در این خارا اثر دارد! اثر دارد؟

منم این سر که میگنجم که اندر چشمه سوزن
اگر رشته همی گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغ است هر دل بیدار به زیر دامنش مگذار
از ایرا که شب است و راه بسی چاله و چه دارد

سحرگاهان لب چشمه به دیدارت دلم تشنه
عدو در دل بسی نقشه و در دست دشنه ای دارد